در سال پیامبر اعظم (ص)
شیوه ای پیامبر گونه در برابر فتنه انگیزی ها ی خواسته و ناخواسته، بیاموزیم
در آن هنگام که جنگ مریسیع تمام شده بود دو نفر از مسلمانان یکی از انصار بود و دیگری از مهاجران بر سر دلو آب که از چاه می کشیدند بگو مگو کردند که فرد مهاجر یک سیلی محکم به گوش فرد انصاری زد و این واقعه باعث شد تا یکی بگوید خزرجیان کمک کنید و دیگری بگوید قریشیان کمک کنید. عده ای از هر دو گروه به یاری آنها آمدند و شمشیرها را کشیدند و در نهایت با گفتگو مسئله تمام شد و مطلب را به عرض پیامبر(ص) نرساندند.
عبدالله ابن ابی با ده نفر از منافقان آنجا نشسته بودند، چون صدای فرد قریشی بلند شد که قریش را به کمک می طلبید، ابن ابی سخت خشمگین شد و شنیدند که می گوید به خدا من مذلّت و خواریی چون امروز ندیده ام.به خدا خوش نمی داشتم که مسلمانان را در مدینه بپذیریم ولی قوم من این کار را کردند و نظر خود را بر من تحمیل کردند. حالا کار به آنجا کشیده است که در دیارمان با ما می ستیزند و برتری جویی می کنند و ... آنگاه رو به حاضران کرد و گفت: خودتان نسبت به خود چنین کردید، آنها را در سرزمین خود پذیرفتید و در خانه های خود منزل دادید و در اموال خود با آنها برابری و مسا وات کردید تا بی نیاز و ثروتمند شدند،
حالا هم اگر از یاری آنها دست بردارید به سرزمینهای دیگری می روند و از شما خوشنود نخواهند بود تا اینکه جان خود را برایشان فدا کنید و جای آنها کشته شوید. شما بچه های خود را یتیم کردید وعده شما کم شد و آنها زیاد شدند.
زید ابن ارقم که نوجوانی بود از جا برخاست و تمام این مطالب را در محضر رسول خدا(ص) و گروهی از اصحاب که در حضور آن حضرت بودند نقل کرد.این خبر پیامبر(ص) را خوش نیامد و رنگ چهره ایشان تغییر کرد و خطاب به زید فرمودند: ای پسر، شاید ار ابن ابی خشمگینی و بیهوده می گویی.زید گفت نه به خدا خودم از او این حرفها را شنیدم. پیامبر(ص) فرمود: ممکن است اشتباه شنیده باشی.گفت هرگز ای رسول خدا. پیامبر(ص) فرمود: شاید کس دیگری گفته باشد. گفت به خدا قسم از خودش شنیدم. این خبر در لشکر شایع شد و مردم فقط در باره حرفهای ابن ابی صحبت می کردند. ابن ابی به حضور پیامبر(ص) آمد، حضرت به او فرمودند ای ابن ابی اگر حرفی زده ای استغفار کن. اما او شروع به سوگند خوردن نمود که من آنچه زید می گوید نگفته و بر زبان نیاورده ام. عمر چون این خبر را شنید نزد پیامبر(ص) آمد و گفت ای رسول خدا اجازه دهید که گردن ابن ابی را به خاطر حرفهایی که گفته است بزنم.
پیامبر(ص) فرمود: تو این کار را می کنی؟! گفت آری. پیامبر(ص) فرمود: گروه زیادی در مدینه از او رنجیده اند به هریک از ایشان که فرمان دهم او را خواهند کشت. عمر گفت به محمد بن مسلمه فرمان بدهید او را خواهد کشت. پیامبر(ص) فرمود: نباید مردم بگویند که محمد یاران خود را می کشد.چون عبدالله پسر ابن ابی از گفتار عمر خبردار شد که به پیامبر(ص) گفته است به محمد بن مسلمه فرمان دهید تا سر ابن ابی را بیاورد، نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: اگر می خواهید پدرم را بکشید به خودم امر فرمایید به خدا سوگند پیش از آنکه از این جا برخیزید سرش را برای شما می آورم. پیامبر(ص) فرمود: من نه اراده کشتن او را دارم و نه به این کار فرمان داده ام و تا هروقت که میان ما باشد با او خوشرفتاری خواهیم کرد.
در آن روز سپاه اسلام دیدند با وجود گرمای شدید، پیامبر(ص) سوار بر ناقه خود شده وآماده حرکت است و حال آنکه معمولاً تا هوا سرد نمی شد حرکت نمی فرمودند ولی پس از اطلاع یافتن از سخنان ابن ابی در همان ساعت به راه افتادند. سعد بن عباده به پیامبر(ص) گفت: یا رسول الله در زمانی حرکت کردید که قبلاً چنین موقعی حرکت نکرده بودید. پیامبر(ص) فرمود: مگر نشنیده اید که دوست شما چه گفته است؟...
سپاهیان پیش از ظهر از از منطقه مریسیع حرکت کردند. تمام آن روز و شب را با تلاش در حرکت بودند و هیچ کس شتر خود را نگه نمی داشت مگر برای قضای حاجت یا نماز گزاردن. پیامبر(ص) ناقه خود را با شتاب هی می فرمود و برای تندتر راندن آن تازیانه خود را به حرکت در می آورد. شب را تا صبح و فردای آن روز را تا ظهر و گر چه تا بعد از ظهر همچنان سپاهیان در حرکت بودند.
هنگامی که سپاهیان از مریسیع حرکت کردند برای گفتگو مطلبی جز داستان ابن ابی نداشتند ولی پس از اینکه بی خوابی و خستگی بر ایشان غلبه کرد آن موضوع را فراموش کردند آن چنان که هیچ گفتگویی درباره ابن ابی نبود. همینکه سپاهیان فرود آمدند و روی زمین قرار گرفتند خواب ایشان را در ربود.
منبع: مغازی واقدی جلد یک صفحه 309 تا 314
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
شنبه 11,ژانویه,2025